جمعه سی و یکم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 11:25 توسط سرباز صاحب الزمان | 

مرا هم برده بود کردستان. سپاه آنجا به ما هم خانه داده بود. ظهر که آمد خانه پرسيدم: «مرخصي نمي گيري بريم ديدن پدر و مادر من و خودت؟»

گفت: «چشم. قول مي دم اين آخرين ماموريتم باشه. بعدش خلاص.»

نهارش را که خورد. رفت سراغ بچه ها، بچه ها خوابيده بودند. دلش نيامد توي خواب بوسيدشان.

با من هم خداحافظي کرد و گفت: «حلالم کن» و رفت.

دو ساعتي مي شد که رفته بود، خبرش آمد. مرد بود. قولش هم قول بود.

برچسب ها :

خاطرات دفاع مقدسخاطرات زیبا

،

داستان های دفاع مقدس

،

جنگ

،

خاطرات جنگ

سه شنبه نهم خرداد ۱۳۹۱ ساعت 10:46 توسط سرباز صاحب الزمان | 

رفتم اسم بنویسم برای اعزام به جبهه

گفتند سنّت کمه

یه کم فکر کردم

یه راهی به ذهنم رسید...

... رفتم خونه و شناسنامه خواهرم رو برداشتم

« ه » سعیده رو با دقت پاک کردم شد سعید

این بار ایراد نگرفتند و اعزامم کردند

هیچ کس هم نفهمید

از آن روز به بعد دو تا سعید توی خونه داشتیم...

 

                                      منبع: سالنامه فانوس ۱۳۹۰

برچسب ها :

داستان های دفاع مقدس

،

خاطرات دفاع مقدس

،

خاطرات زیبای جنگ

مشخصات
 وبـلاگــــ شهیــــد برونــســی امام خامنه ای: سعى کنیم در تحلیل هامان، در شناخت حوادث، دچار خطا و اشتباه نشویم. بدانیم که آمریکا و صهیونیسم دشمنان امت اسلامى‌اند؛ سردمداران رژیم هاى جبار، دشمنان امت اسلامى‌اند. اگر دیدیم در یک جائى آنها در یک جهت قرار گرفتند، بدانیم که آن جهت، جهت باطلى است، جهت غلطى است؛ دچار خطاى در تحلیل نشویم. آنها هرگز براى ملتهاى مسلمان دل نمی سوزانند؛ هرچه بتوانند، تخریب میکنند و در روندها اخلال می کنند. (خطبه های عید فطر ۱۳۹۱)