من کشور اسرائیل را به رسمیت میشناسم چراکه سازمان ملل آن را به رسمیت شناخته است.

من کشور اسرائیل را به رسمیت میشناسم چراکه سازمان ملل آن را به رسمیت شناخته است.


به نظر من شهيد برونسي و امثال او را بايد نماد يک چنين حقيقتي به حساب آورد، حقيقت پرورش انسان هاي بزرگ با معيارهاي الهي و اسلامي، نه با معيارهاي ظاهري و معمولي. به هر حال هر چه از اين بزرگوار و از اين بزرگوارها تجليل بکنيد زياد نيست و بجاست.
"امام خامنه ای"




سعید عاکف، نویسنده کتاب خاکهای نرم کوشک در یکی از فصلهای این کتاب، روایتی را از شهید برونسی نقل کرده که روایتگر ضمیر پاک این شهید بزرگوار و ارتباط عاطفی او نسبت به خاندان اهل بیت (ع) است:
«هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که که کار گره خورد. گردان ما زمینگیر شد و حال و هوای بچه هاُ حال وهوای دیگری. تا حالا این طور وضعی برام سابقه نداشت. نمیدانم چهشان شده بود که حرف شنوی نداشتند. همان بچههایی که میگفتی برو توی آتش، با جان و دل میرفتند! به چهره بعضیها دقیق نگاه میکردم. جور خاصی شده بودند؛ نه میشد بگویی ضعف دارند؛ نه میشد بگویی ترسیدند. هیچ حدسی نمیشد بزنی. هرچه براشان صحبت کردم، فایدهای نداشت. اصلا انگار چسبیده بودند به زمین و نمیخواستند جدا شوند. هر کار کردم راضیشان کنم راه بیفتند، نشد. اگر ما توی گود نمیرفتیم، احتمال شکست محورهای دیگر هم زیاد بود، آن هم با کلی شهید. پاک در مانده شدم. ناامیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود. با خودم گفتم چه کار کنم؟ سرم را بلند کردم روبه آسمان و توی دلم نالیدم که: خدایا خودت کمک کن. از بچهها فاصله گرفتم؟ اسم حضرت صدیقه طاهره (س) را از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش. زمزمه کردم: خانم خودتون کمک کنین. منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچهها رو حرکت بدم. وضع ما رو خودتون بهتر میدونین. چند لحظهای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیروها. یقین داشتم حضرت تنهام نمیگذارند. اصلا منتظر عنایت بودم توی آن تاریکی شب و توی آن بیچارگی محض، یکدفعه فکری به ذهنم الهام شد. رو کردم به بچهها. محکم و قاطع گفتم: دیگه به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو نمیخوام. فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد . دیگه هیچی نمیخوام. زل زدم بهشان. لحضه شماری میکردم یکی بلند شود. یکی بلند شد. یکی از بچههای آرپی جی زن. بلند گفت: من میام. پشت بندش یکی دیگر ایستاد. تا به خودم آمدم همه یگردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم، بقیه هم پشت سرم. پیروزیمان توی آن عملیات، چشم همه را خیره کرد. اگر با همان وضع قبل میخواستیم برویم، کارمان این جور گل نمیکرد. عنایتام ابیها (س) باز هم به دادمان رسید بود.»

یکی از خصلتهای برجسته شهید برونسی،توکل بود.
میگفت:"شما فکر می کنید همین حساب ها و نقشه ها وتحلیل هاست که شما را در جنگ پیروز می کند؟خیر."
یادم هست در یکی از جلسات که تعدادی از فرماندهان رده بالای ارتش و سپاه هم حضور داشتند.
هرکسی بلند شد و در رابطه با مانورش صحبت می کرد.یکی از فرماندهان جوری صحبت کرد
که از مجموع صحبت هایش این برداشت می شد که مثلا فلان جا مشکل است.
این جا فلان است وان جا...
نوبت شهید برونسی که رسید،طبق عادتی که داشت هفت هشت دقیقه آیه و حدیث می خواند
وترجمه میکرد وبعد گفت:
"هی نگویید نمی شود،هی نگویید ماچه می خواهیم و چه نمی خواهیم.مگر موفقیت هایی که تاحالا داشته ایم
با این امکانات بوده؟
مگر امام نفرمود مثل امام حسین در جنگ وارد شدیم.مثل امام حسین هم باید به شهادت برسیم؟
با این منطق می شود جنگ کرد،والا اگر مقتیسه بکنید که تجهیزات نظامی ما اصلا با امریکا و... قابل ملاحظه نیست."
یک روحیه اینجوری داشت که مختصجنگ تحمیلی خودش بود
سردار شهید محمد فرومندی-همرزم

بعد از یک عملیات ایذایی هنگامی که قصد برگشتن به خط خودی را داشتیم،
مقداری که راه امدیم گم شدیم.
شهید برونسی از طریق بیسیم با خط تماس گرفت و وضعیت را برایشان توضیح داد.
گفتند:"برای شما گلوله منور می زنیم و موقعیت خودمان را اعلام میکنیم.
خوشحال شدیم که نجات پیدا کردیم.
اسمان را نگاه کردیم.دیدم در چهار جهت ما منور روشن شد.متوجه شدیم که
دشمن بیسیم ما را شنود می کند.شهید برونسی قضیه را به قرارگاه اعلام کرد.
گفتند،شما به طرف منور سبز رنگ بیاید ما منور سبز رنگ شلیک می کنیم.
همزمان چند منور سبز در اطراف ما روشن شد.این قضیه چند بار تکرار شد.
بچه ها کلافه شده بودند.تا اینکه شهید برونسی امد پای بیسیم گوشی را گرفت و گفت:
"بابا اول منور را بزنید بعد رنگش را اعلام کنید. " این جا دیگر دشمن درمانده شد
و ما توانستیم به لطف خدا راه را پیدا کنیم.
هادی پور غلامی-همرزم
دوستان در مورد شهید برونسی باید بگم که اگر کتاب خاک ها نرم کوشک رو نخوندید واقعا ضرر کردید !! شاید اگر شما شروع به خوندن این کتاب بکنید همون روز اول کتاب رو تمام کنید !! این شهید شخصیت فوق العاده ای داره و رابطه قلبی فوق العاده تری با حضرت فاطمه زهرا (س) که انشالله کتاب رو بخونید متوجه خواهید شد .
در ضمن این بک گراند که برای این ست شهدا در نظر گرفتم مربوط میشه به منطقه عملیاتی والفجر 8 در کنار اروند.
بیانات آقا در ديدار خانواده شهيد عبدالحسين برونسى
بسماللَّه الرّحمن الرّحيم
خدا انشاءاللَّه شهيد عزيزمان را - مرحوم شهيد برونسى را، يا همانطور كه عرض كرديم اوستا عبدالحسين برونسى را - رحمت كند. اين خيلى براى جامعهى ما و كشور ما و تاريخ ما اهميت دارد كه يك شخص خوانده شدهى به عنوان «اوستا عبدالحسين» - نه دكتر عبدالحسين است، نه به معناى علمى استاد عبدالحسين است؛ بلكه اوستا عبدالحسين است، اهل بنائى و اهل كارِ دستى و اهل شاگردىِ فلان مغازه؛يعنى اوستا عبدالحسين بنا - از لحاظ معرفت و آشنائى با حقايق به جائى ميرسد كه قبل از پيروزى انقلاب در ظريفترين كارهاى انقلابىِ جوانهائى كه در مسائل انقلابى كار ميكردند شركت ميكند - البته من از نزديك در جريان آن كارها نبودم و در آن زمان يادم نمىآيد كه با اين شهيد ارتباطى داشته باشم؛ لاكن اطلاع دارم، ميدانم، شنيدم و توى كتاب هم خواندم - بعد از انقلاب هم وارد ميدان جنگ ميشود.


مرحوم علامه میرزا جواد آقا تهرانی(ره) به منطقه والفجر مقدماتی آمده بودند، ولي به دلیل تواضع زیادشان امام جماعت نمیشدند. ایشان به ما میفرمود: شما از من جلوتر هستید.
یک شب به تیپ امام جواد (علیه السلام) آمد و سخنرانی كرد. پس از آن موقع نماز بود، اما قبول نمیکردند بروند جلو و امام جماعت باشند. شهيد برونسی گفت: آقا! بفرماييد جلو و امام باشید.
علامه گفت: شما دستور میدهی؟

عشق او به خانوم صدیقه طاهره(سلام الله علیها)بیشتر از این حرفها بود که زبان بیاید یا قابل وصف باشد.یک بار بین بچه ها گفت:دوست دارم با خون گلوم اسم مقدس مادرم را بنویسم.
به هم نگاه کردیم .نگاه بعضی ها تعجب زده بود . اینکه می خواست با خون گلویش بنویسد جای سوال داشت. همین را هم ازش پرسیدم قیافه اش محزون شد گفت:یک صحنه از روز عاشورا همیشه قلب منو آتیش میزنه !
با شنیدن اسم عاشورا حال بچه ها ازاین رو به آن رو شد.خودش هم منقلب شد و با صدای لرزان ادامه داد :اون هم وقتی بود که آقا ابا عبدالله (ع) خون حضرت علی اصغر را به طرف آسمان پاشید و عرض کردند:خدایا قبول کن من هم دوست دارم با همین خون گلوم اسم مقدس بی بی رو بنویسم تا عشق و ارادت خودم را ثابت کنم .
جالب بود که می گفت :از خدا خواستم تا قبل از شهادتم این آ رزو حتما براورده بشه.
بعد ها چند بار دیگر هم این را گفته . ولی توی چند عملیات که همراهش بودم خواسته اش عملی نشد.
تو عملیات والفجر یک...

نمیشود کتابخوان حرفهای بود و نام پرفروشترین کتاب دفاع مقدس یعنی «خاکهای نرم کوشک» را نشنید؛ کتابی که روایتگر خاطراتی از شهید عبدالحسین برونسی است. البته شهید برونسی نامی آشنا برای همه مردم ایران به ویژه خراسانی هاست؛ اوستا عبدالحسین روزگاری با هدف کسب روزی حلال و عدم همکاری با طرح موسوم به انقلاب سفید محمدرضا شاه، دیار خود را رها کرد و به مشهد رفت. او سالهای زیادی را در مشهد زندگی کرد و با فعالیتهای گسترده انقلابی خود نقش بسیار موثری در افزایش آگاهی مردم این شهر با آرمانهای انقلاب و امام (ره) داشت.
شهید برونسی پس از پیروزی انقلاب هم به عنوان نیروی داوطلب به جبهه رفت و با اینکه به عنوان یک کارگر ساده شناخته میشد که تحصیلات آکادمیک هم نداشت اما به دلیل صاف بودن ضمیر، به کراماتی دست یافت که همرزمانش را به غبطه واداشته بود. در کتاب خاکهای نرم کوشک که روایتگر خاطراتی از این شهید است، به برخی عادات و خصوصیات شهید برونسی که سبب شد تا به این مقام دست پیدا کند، اشاره شده است؛ خصوصیاتی که باعث شد تا یک کارگر ساده و بیسواد ساختمان، علاوه بر اینکه به درجاتی مانند فرماندهی تیپ هجده جوادالائمه (سلام الله علیه) برسد، شخصا مورد لطف و مدد الهی از جانب برترین بانوی عالم قرار بگیرد.
توسل ویژه شهید برونسی به حضرت زهرا (س)
سعید عاکف، نویسنده کتاب خاکهای نرم کوشک در یکی از فصلهای این کتاب، روایتی را از شهید برونسی نقل کرده که روایتگر ضمیر پاک این شهید بزرگوار و ارتباط عاطفی او نسبت به خاندان اهل بیت (ع) است.

سعید عاکف، نویسنده کتاب خاکهای نرم کوشک در یکی از فصلهای این کتاب، روایتی را از شهید برونسی نقل کرده که روایتگر ضمیر پاک این شهید بزرگوار و ارتباط عاطفی او نسبت به خاندان اهل بیت (ع) است:
«هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که کار گره خورد. گردان ما زمین گیر شد و حال و هوای بچه هاُ حال وهوای دیگری بود. تا حالا این طور وضعی برام سابقه نداشت. نمیدانم چهشان شده بود که حرف شنوی نداشتند. همان بچههایی که میگفتی برو توی آتش، با جان و دل میرفتند! به چهره بعضیها دقیق نگاه میکردم. جور خاصی شده بودند؛ نه میشد بگویی ضعف دارند؛ نه میشد بگویی ترسیدند. هیچ حدسی نمیشد بزنی.
هرچه براشان صحبت کردم، فایدهای نداشت. اصلا انگار چسبیده بودند به زمین و نمیخواستند جدا شوند. هر کار کردم راضیشان کنم راه بیفتند، نشد. اگر ما توی گود نمیرفتیم، احتمال شکست محورهای دیگر هم زیاد بود، آن هم با کلی شهید. پاک در مانده شدم. ناامیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود. با خودم گفتم چه کار کنم؟ سرم را بلند کردم روبه آسمان و توی دلم نالیدم که: خدایا خودت کمک کن. از بچهها فاصله گرفتم؟ اسم حضرت صدیقه طاهره (س) را از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش. زمزمه کردم: خانم خودتون کمک کنین. منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچهها رو حرکت بدم. وضع ما رو خودتون بهتر میدونین.
چند لحظهای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیروها. یقین داشتم حضرت تنهام نمیگذارند. اصلا منتظر عنایت بودم توی آن تاریکی شب و توی آن بیچارگی محض، یکدفعه فکری به ذهنم الهام شد. رو کردم به بچهها. محکم و قاطع گفتم: دیگه به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو نمیخوام. فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد . دیگه هیچی نمیخوام. زل زدم بهشان. لحضه شماری میکردم یکی بلند شد. یکی از بچههای آرپی جی زن. بلند گفت: من میام. پشت بندش یکی دیگر ایستاد. تا به خودم آمدم همه ی گردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم، بقیه هم پشت سرم.
پیروزیمان توی آن عملیات، چشم همه را خیره کرد. اگر با همان وضع قبل میخواستیم برویم، کارمان این جور گل نمیکرد. عنایت ام ابیها (س) باز هم به دادمان رسید بود.»
امام خامنه ای: سعى کنیم در تحلیل هامان، در شناخت حوادث، دچار خطا و اشتباه نشویم. بدانیم که آمریکا و صهیونیسم دشمنان امت اسلامىاند؛ سردمداران رژیم هاى جبار، دشمنان امت اسلامىاند. اگر دیدیم در یک جائى آنها در یک جهت قرار گرفتند، بدانیم که آن جهت، جهت باطلى است، جهت غلطى است؛ دچار خطاى در تحلیل نشویم. آنها هرگز براى ملتهاى مسلمان دل نمی سوزانند؛ هرچه بتوانند، تخریب میکنند و در روندها اخلال می کنند. (خطبه های عید فطر ۱۳۹۱)