چهارشنبه سوم مهر ۱۳۹۲ ساعت 23:28 توسط سرباز صاحب الزمان | 

برچسب ها :

شهید رمضانعلی مولوی

،

زندگینامه شهید

،

پوستر

،

شهید مولوی

سه شنبه چهارم تیر ۱۳۹۲ ساعت 23:56 توسط سرباز صاحب الزمان | 

برچسب ها :

پوستر تصویری

،

سخنان

،

شهدا

،

خاطرات شهدا

شنبه بیست و چهارم فروردین ۱۳۹۲ ساعت 11:27 توسط سرباز صاحب الزمان | 
شهید آوینی
خانم زهرا(س) گفت: با بچه من چه کار داری؟

من یکی وقتی سر چند شماره از مجله سوره نامه تندی به سید نوشتم که یعنی من رفتم و راهی خانه شدم. حالم خیلی خراب بود. حسابی شاکی بودم.
پلک که روی هم گذاشتم «بی بی فاطمه» (صلوات الله علیها) را به خواب دیدم و شروع کردم به عرض حال و نالیدن از مجله، که «بی بی» فرمود با بچه‌ من چه کار داری؟ من باز از دست حوزه و سید نالیدم، باز «بی بی» فرمود: با بچه من چه کار داری؟ برای بار سوم که این جمله را از زبان مبارک «بی بی» شنیدم، از خواب پریدم. وحشت سراپای وجودم را فرا گرفته بود و اصلا به خود نبودم تا اینکه نامه ای از سید دریافت کردم. سید نوشته بود: «یوسف جان ! دوستت دارم. هر جا می خواهی بروی، برو! هر کاری که می خواهی بکنی، بکن! ولی بدان برای من پارتی بازی شده و اجدادم هوایم را دارند» دیگر طاقت نیاوردم و راه افتادم به سمت حوزه و عرض کردم سید پیش از رسیدن نامه ات خبر پارتی ات را داشتم و گفتم آنچه را آن شب در خواب دیده بودم.

راوی:یوسفعلی میرشکاک

برچسب ها :

خاطرات سید مرتضی آوینی

،

خاطرات شهدا

،

خاطرات شهید آوینی

،

دفاع مقدس

شنبه بیست و چهارم فروردین ۱۳۹۲ ساعت 11:25 توسط سرباز صاحب الزمان | 
رفاقت‌های دوران جنگ به روایت سردار قاسم سلیمانی

روایتی از رفاقت‌های دوران جنگ را به نقل سردار قاسم سلیمانی می‌خوانیم:

رفاقت‌های زمان جنگ عجیب بود؛ یک فرمانده گردان به نام «ماشاءالله رشیدی» داشتیم، او شب عملیات «کربلای 5» می‌خواست وارد عملیات شود؛ دم خط به سنگر من آمد؛ گردان هنوز نرسیده بود، او موضوعی تعریف کرد.

رشیدی فرمانده گروهانی به نام ذکی‌زاده داشت که دو روز پیش شهید شده بود؛ رشیدی می‌گفت: من و ذکی‌زاده باهم عهد بستیم که هر کدام از ما زودتر شهید شد، وارد بهشت نشود، تا دیگری بیاید، دیشب ذکی‌زاده را خواب دیدم که به من می‌گفت: «ماشاءالله مرا دم در نگه داشتی چرا نمی‌آیی؟!».

وقتی رشیدی این موضوع را تعریف کرد، فهمیدم که به زودی شهید می‌شود؛ او را نگه داشتم اما رفت و درگیر خط شد؛ بلافاصله هم شهید شد.


برچسب ها :

خاطرات دفاع کقدس

،

خاطرات زیبای جنگ

،

خاطرات شهدا

،

خاطرات سردار سلیمانی در جنگ

سه شنبه پنجم دی ۱۳۹۱ ساعت 22:6 توسط سرباز صاحب الزمان | 

شهید «حسین محمدیانی» فرمانده محور عملیاتی تیپ یکم لشکر ۵ نصر، ۲۹ دی ماه ۱۳۳۵ در سبزوار متولد شد؛ حسین از سال ۱۳۶۰ به سپاه ملحق شد و در هشت سال جنگ تحمیلی در عملیات‌های آزادسازی خرمشهر، چزابه، رمضان، محرم، مسلم بن عقیل، خیبر، بدر، والفجر هشت، کربلای ۵ و کربلای ۱۰ حضور داشت.

شهید «حسین محمدیانی» عاقبت در تاریخ ۱۲ آذر ماه ۱۳۷۰ به علت عوارض شیمیایی به شهادت رسید و پیکر مطهرش پس از حمل به زادگاهش در مصلی سبزوار به خاک سپرده شد.

برچسب ها :

شهیدحسین محمدیانی

،

خاطرات شهید حسین محمدیانی

،

عکس شهیدحسین محمدیانی

،

خاطرات شهدا

یکشنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۱ ساعت 14:56 توسط سرباز صاحب الزمان | 

معرفی کتاب: کتاب حاضر سرگذشت‌نامه شهید سپهبد علی صیاد شیرازی فرمانده نیروی زمینی ارتش می‌باشد که در ۵ بخش ارائه شده است
برچسب ها :

شهید صیاد سیرازی

،

زندگی نامه شهید صیاد شیرازی

،

سردار صیاد شیرازی

،

خاطرات شهدا

جمعه سی و یکم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 11:31 توسط سرباز صاحب الزمان | 

شهيد فرهاد آزاد:

در يك كانال پناه گرفته، عراقى‏ها ما را محاصره كرده بودند. فاصله‏ى ما با دشمن كمتر از صد متر بود. شهيد «فرهاد آزاد» بالاى كانال ايستاده و يك بى‏سيم نيز به كمر بسته بود. صدا زدم: «فرهاد! بيا پايين داخل كانال، اين جا امن‏تر است؛ تو را مى‏زنند».

فرهاد، تبسمى كرد و گفت: «تقدير هرچه هست همان مى‏شود». مدتى بعد پشت كانال پناه گرفته شروع به خواندن نماز نمود. در نماز، خمپاره‏اى كنارش نشست و او را به شهادت رساند. قصد داشتم خود را بالاى سر او برسانم كه خمپاره ديگرى درست روى پيكرش اصابت كرد و او همچون گلى پرپر شد.

(مجله‏ى جانباز، ش 102، مرداد 77، ص 21)

راوى: غلامرضا رجايى

برچسب ها :

شهيد فرهاد آزاد

،

عمليات كربلاى پنج

،

خاطرات شهدا

،

خاطرات راوی جنگ

جمعه سی و یکم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 11:28 توسط سرباز صاحب الزمان | 

شهيد حاج جعفر ذاكر

شبى ديدم صداى گريه‏ى بلند «حاج جعفر» مى‏آيد. داخل اتاق شدم و وقتى پرسيدم چه شده؟ گفت: «الآن امام در تلويزيون گفتند: اى كاش من هم يك پاسدار بودم!».

با شنيدن همين جمله از امام، ايشان وارد سپاه مى‏شود. هميشه مى‏گفت من زودتر از اينها بايد اين شغل را انتخاب مى‏كردم.

... شهيد حاج جعفر، مسؤول تداركات نيروى صد هزار نفره‏ى سپاه محمد رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم بود، در منطقه‏اى كه نيرو اعزام مى‏كرد، قبل از عمليات شهيد مى‏شود. دوستان ايشان فقط به خاطر مظلوميت ايشان گريه مى‏كردند.

برچسب ها :

شهيد حاج جعفر ذاكر

،

داستان دفاع مقدس

،

جنگ

،

جنگ تحمیلی

چهارشنبه بیست و نهم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 23:23 توسط سرباز صاحب الزمان | 

شهید علی رضا محمودی پارسا

ولادت : ۲۳/۴/۱۳۴۸

شهادت : ۲۹/۱۱/۱۳۶۱

وقتی راجع به شهدای نوجوان حرف زده میشه اول از همه یاد شهید فهمیده یا بهنام محمدی تو ذهنمون میاد ولی واقعیت اینه که تو جنگمون صدها بهنام محمدی ها و شهید فهمیده ها داشتیم که متاسفانه یا اصلا چیزی راجع به اونا گفته نشده یا خیلی کم بهشون پرداخته شده. به لطف خدا و مدد خود شهدا قراره ایشالله تو این پست از یکی دیگه از اون بزرگمردهای کوچیک یادی بشه…

برچسب ها :

شهید علیرضا محمودی

،

علیرضا محمودی

،

خاطرات شهدا

،

خاطرات جنگ

چهارشنبه بیست و دوم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 13:34 توسط سرباز صاحب الزمان | 

افسران - لبخندهای خاکی>>>به عراقی‌ها گفتم: الدخیل الخمینی

فروردین 62 در عملیات «والفجر 1» در منطقه‌‌ی شمال فکّه، تک‌تیرانداز یکی از گردان‌های خط شکن لشکر «31 عاشورا» بودم. نیمه‌شب بعد از حماسه‌آفرینی بسیجی‌های عاشورایی، خط را شکستیم. در جنگ میان نفرات دشمن، افرادی غیر عراقی بودند؛ ازجمله: کماندوهای اُردنی، سودانی و حتی دیگر کشورهای عربی مانند، کویت، عربستان سعودی و... که نیروهای رزمی‌شان را برای جنگ با ایران می‌فرستادند. این نیروها معمولا در خطی پشت خط عراقی‌ها سنگر می‌گرفتند تا هر وقت نیروهای ایرانی از خط اوّلشان عبور کردند، با آنان درگیر شوند و اگر نیروهای عراقی قصد فرار یا اسارت به دست نیروهای اسلام را داشتند، زیر آتش رگبار به هلاکت برسانندشان.

در یکی از عملیات‌ها که نزدیک بود خط را بشکنیم، بمب‌باران شیمیایی دشمن آغاز شد. همین کارهای دشمن و بی‌اهمیت بودن جان نیروهایشان، باعث شد بسیاری از اسیرهای عراقی، پس از دوران اسارت با ما بجنگند. این‌چنین بود که نیروهای عراقی از مهاجرین عراقی تا اسرا و شیعیانی که از ابتدا با صدام مبارزه می‌کردند، تیپ «بدر» را شکل دادند.
پس از عملیات، وقتی هوا روشن شد، گردان ما با یکی از گردان‌های هوابرد شیراز ادغام شد، تا سنگرهای دشمن را پاک‌سازی کنیم. ابتدا عراقی‌ها را به اسارت فرا می‌خواندیم. اگر مقاومت می‌کردند، نارنجکی داخل سنگرشان می‌انداختیم؛ سپس سنگرها را پاک‌سازی می‌کردیم.

با این‌که شانزده سالم بود، از ستون جلوتر افتاده بودم. به سنگری رسیدم و به عربی گفتم: «قولوا لا اله الالله»

برچسب ها :

خاطرات جنگ

،

خاطرات زیبا از دفاع مقدس

،

جنگ 8ساله

،

خاطرات شهدا

جمعه دهم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 12:51 توسط سرباز صاحب الزمان | 

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، آن چه خواهید خواند ، خاطره ای است از برخوردی میان یکی از امرای ارتش با شهید حاج محمدابراهیم همت:
یک روز که فرماندهان ارتش، در یک قرارگاه نظامی برای طراحی یک عملیات، همه جمع شده بودند، حاج همت هم از راه رسید، امیرعقیلی، سرتیپ دوم ستاد «لشکر ۳۰ پیاده گرگان»، حاجی را بغل کرد و کنارش نشست، امیر عقیلی به حاج همت گفت: «حاجی ! یک سوال دارم، یک دلخوری خیلی زیاد، من از شما دلخورم.»
حاج همت گفت: «خیر باشد! بفرمائید! چه دلخوری؟»

برچسب ها :

خاطرات شهدا

،

دفاع مقدس

،

خاطرات سرداران جنگ

،

شهید همت

جمعه دهم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 12:48 توسط سرباز صاحب الزمان | 

شب عید فطر، رئیس ستاد لشکر مرا خواست و دستور داد که به تمام واحدها اطلاع دهم که فردا سحر در

محل تبلیغات لشکر جهت اقامه نماز عید فطر جمع شوند. واحد تبلیغات در دره ای واقع بود که دور آن را

ارتفاعات محاصره کرده بود. نماز عید که تمام شد، امامِ جماعت در حال خواندن خطبه های نماز بود که من دو

جنگنده عراقی را دیدم که از دور مستقیم به سمت دره ما و جمعیت می آمدند. یکی از فرماندهان که متوجه

قضیه شده بود، پشت تریبون قرار گرفت و فرمان «یگان ها به سمت واحدهای خود» را صادر کرد. طولی نکشید

که بالاخره دو جنگنده عراقی بالای سر ما بمب های شیمیایی رها کردند. تمام رزمندگان که برای نماز عید فطر

آمده بودند، ماسک شیمیایی همراه نداشتند لذا باید تا محل خود می دویدند تا ماسک های خود را بردارند، اگر

می دویدند حدود نیم ساعت با سنگرهایشان فاصله داشتند. خوشبختانه باد به سمت ایران بود و کسی

شیمیایی نشد، الادو سه نفر که روی ارتفاع بودند.

برچسب ها :

خاطرات

،

دفاع مقدس

،

خاطرات جنگ

،

خاطرات شهدا

پنجشنبه هجدهم خرداد ۱۳۹۱ ساعت 16:47 توسط سرباز صاحب الزمان | 

عشق او به خانوم صدیقه طاهره(سلام الله علیها)بیشتر از این حرفها بود که زبان بیاید یا قابل وصف باشد.یک بار بین بچه ها گفت:دوست دارم با خون گلوم اسم مقدس مادرم را بنویسم.

به هم نگاه کردیم .نگاه بعضی ها تعجب زده بود . اینکه می خواست با خون گلویش بنویسد جای سوال داشت. همین را هم ازش پرسیدم قیافه اش محزون شد گفت:یک صحنه از روز عاشورا همیشه قلب منو آتیش میزنه !

با شنیدن اسم عاشورا حال بچه ها ازاین رو به آن رو شد.خودش هم منقلب شد و با صدای لرزان ادامه داد :اون هم وقتی بود که آقا ابا عبدالله (ع) خون حضرت علی اصغر را به طرف آسمان پاشید و عرض کردند:خدایا قبول کن من هم دوست دارم با همین خون گلوم اسم مقدس بی بی رو بنویسم تا عشق و ارادت خودم را ثابت کنم .

جالب بود که می گفت :از خدا خواستم تا قبل از شهادتم این آ رزو حتما براورده بشه.

بعد ها چند بار دیگر هم این را گفته . ولی توی چند عملیات که همراهش بودم خواسته اش عملی نشد.

تو عملیات والفجر یک...

برچسب ها :

شهید برونسی

،

خاطرات شهدا

،

خاطرات زیبای دفاع مقدس

،

خاطرات جبهه

یکشنبه چهاردهم خرداد ۱۳۹۱ ساعت 15:22 توسط سرباز صاحب الزمان | 

بارها میدیم ابراهیم با بچه هایی که نه ظاهر مذهبی داشتند نه به دنبال  مسائل دینی بودند رفیق می شد آنها را جذب ورزش می کرد و به مرور به مسجد و هیئت می کشاند.

یکی از آنها خیلی از بقیه بدتر بود همیشه از خوردن مشروب وکار های خلافش می گفت . اصلا چیزی از دین نمی دانست نه نماز نه روزه به هیچ چیز هم اهمیت نمی داد حتی میگفت : تا حالا هیچ جلسه مذهبی با هیئت نرفته ام.

به ابراهیم گفتم : آقا ابرام اینها کی هستند دنبال خودت میاری ؟! با تعجب پرسید : چه طور چی شده ؟

گفتم :دیشب این پسر دنبال شما وارد هیئت شد بعد هم آمد کنار من نشست . حاج آقا داشت صحبت می کرد از مظلومیت امام حسین (ع) و کاره اس یزید می گفت .

این پسر هم خیره خیره و با عصبانیت گوش می کرد وقتی چراغ ها خاموش شد به جای اینکه اشک بریزه مرتب فحش های ناجور به یزید می داد

ابراهیم داشت با تعجب گوش می کرد یکدفعه زد زیر خنده بعد هم گفت : عیبی نداره این پسر تا حالا هیئت نرفته و گریه هم نکرده مطمئن باش با امام حسین (ع) که رفیق بشه تغییر می کنه. ما هم اگر این بچه ها رو مذهبی کنیم هنر کردیم .

دوستی ابراهیم با این پسر به جایی رسید که همه کارهای اشتباهش را کنار گذاشت او یکی از بچه های خوب ورزشکار شد.

چند ماه در یکی از روز های عید همان پسر را دیدم بعد از ورزش یک جعبه شیرینی خرید . پخش کرد.

بعد گفت: رفقا من مدیون همه شما هستم من مدیون آقا ابراهیم هستم از خدا خیلی ممنونم من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و...

ما هم با تعجب نگاهش می کردیم با بچه ها آمدیم توی راه به کارهای ابرهیم دقت می کردیم

چقدر زیبا یکی یکی بچه ها را جذب ورزش می کرد بعد هم آنها را به مسجد و هیئت می کشاند و به قول خودش می انداخت به دامن امام حسین(ع)

برچسب ها :

خاطرات زیبای شهید ابراهیم هادی

،

ابراهیم هادی

،

خاطرات زیبای شهدا

،

خاطرات دفاع مقدس

شنبه سیزدهم اسفند ۱۳۹۰ ساعت 6:0 توسط سرباز صاحب الزمان | 

بچه هاي جهاد به معناي واقعي جهادگر بودند و در همه كارها؛ چه در امور كاري و چه در امور مربوط به جنگ، نهايت تلاش خود را به كار مي بستند.

زماني كه به جبهه اعزام شدم، به وضوح مشاهده مي كردم كه چيزي كه خيلي براي ساير نيروها حايز اهميت و جالب توجه است، تلاش و خستگي ناپذيري بچه هاي جهاد است. يك بار كه تعداد دستگاه هاي سنگين كم بود و لودر نداشتيم، بچه ها با فرغون مشغول سنگر سازي شدند. اگر چه كار خيلي سختي بود و ساخت يك سنگر ساعت ها طول مي كشيد، اما بچه ها با شوخي كردن و سربه سر هم گذاشتن، به كار سرعت مي دادند.

يكي از بچه ها ايستاده بود وسط راه و مي گفت: ‹‹هر كس گواهينامه راندن فرغون نداشته باشد، نمي تواند از اينجا رد شود!››

بچه ها هم با حالتي جدي حبيب هايشان را جستجو مي كردند و بعد از كمي اين پا و آن پا كردن، مي گفتند: ‹‹ببخشيد جناب! مثل اينكه گواهينامه همراهم نيست.››

و به اين ترتيب از چهار راه! عبور كرده و با خنده و شوخي سنگر مي ساختند. خلاصه به هر سختي كه بود بچه ها سنگرها را ساختند.

برچسب ها :

خاطرات شهدا

،

داستان های شهدا

،

داستان دفاع مقدس

،

خاطرات دفاع مقدس

یکشنبه هفتم اسفند ۱۳۹۰ ساعت 6:0 توسط سرباز صاحب الزمان | 

پريدم جلوش. اول گفت: «سلام!» بعدش گفت: «مواظب خودت باش نيفتي!»

هنوز 10-15 قدم مانده بود بهش برسم که دستش را بالاي سرش آورد و داد زد: «سلام!» و من پکر گفتم: «عيلک سلام!»

زودتر از او رسيدم تو چادر. گفتم: «اين دفعه تا بياد تو من  زودتر بهش سلام ميدم!»

هنوز تو فکر بودم که صداش از پشت چادر اومد: «سلام تو چادري؟»

خجالت زده گفتم: «آره!»

برچسب ها :

خاطرات شهدا

،

قرارگاه نجف

شنبه ششم اسفند ۱۳۹۰ ساعت 18:1 توسط سرباز صاحب الزمان | 

چگونه تربيت كنيم ؟
هيچ وقت يادم نمي رود ، يك روز كفش هاي خودشان را كه واكس مي زدند ، كفش هاي مهدي ( پسر ارشدمان ) را هم واكس زدند. 
گفتم : چرا اين كار را كرديد؟ 
گفتند: من نمي توانم مستقيم به پسرم بگويم كه اين كار را انجام بده ؛ 
چون جوان است و امكان دارد به او بربخورد . مي خواهم كفش هايش را واكس بزنم و عملاً اين كار را به او بياموزم .

يك ارتباط سادة قلبي

من شايد از بچه هاي ديگر خانواده با پدرم بيشتر مأنوس بودم .
يادم مي آيد در زمان جنگ كه مشكلات درسي برايم پيش مي آمد و كسي نبود از او بپرسم ، از مدرسه تماس گرفتند و با مادرم در اين رابطه صحبت كردند . 
مادرم هم تلفني به پدرم اطلاع داده بود . وقتي فرداي آن روز به مدرسه رفتم ، مدير مدرسه گفت : پدر شما از منطقه تماس گرفته و خواسته مشكلات شما را حل كنند . 
براي همين هم گاهي اوقات از منطقه ، مشكلات درسي من را حل و پيگيري مي كرد .
گاهي من مسائل رياضي را از پشت تلفن براي او مي خواندم و او جواب آنها را به من می داد . آن سيم و آن تلفن در آن روزها پل ارتباطي قلب هاي ما بود .

برچسب ها :

خاطرات شهدا

،

خاطره شهید صیاد شیرازی

یکشنبه سی ام بهمن ۱۳۹۰ ساعت 6:0 توسط سرباز صاحب الزمان | 

وقتی شهید حاج حسن  تهرانی مقدم به فکر دوستان است.
سردار سیدمجید میراحمدی معاون وزیر دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح و از همکاران سابق حسین علایی در نیروی دریایی سپاه با بیان خاطره ای شنیدنی  از این دیدار اینگونه گفت که : ما با نگرانی در پی انتشار مقاله ۱۹ دی‌ماه حسین علائی و واکنش ها و انتقادات گسترده  تصمیم گرفتیم با جمعی از فرماندهان و سپاه و قرارگاه نوح(ع) به دیدار و گفتگو با سردار علائی برویم . دوستان و همکاران سابق آقای علایی  نگران سوء استفاده

ضدانقلاب از این مقاله بودند  و همچنانکه  آنها هم طبیعتاً مبتنی بر برداشت ها و تفسیرهای ضدانقلابی خود یاوه گویی ها را نسبت به نظام مقدس جمهوری اسلامی سرداده بودند. فلذا ما  رفتیم و با ایشان صحبت را شروع کردیم.

برچسب ها :

خاطرات شهدا

،

خاطره سردار میر احمدی

شنبه بیست و نهم بهمن ۱۳۹۰ ساعت 21:0 توسط سرباز صاحب الزمان | 

پیکرش را با دو شهید دیگر، تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه. نگهبان سردخانه می گفت: یکی شان آمد به خوابم و گفت: ((جنازه ی من رو فعلاً تحویل خانواده ام ندید !)) از خواب بیدار شدم. هر چه فکر می کردم کدام یک از این دو نفر بوده ، نفهمیدم ؛ گفتم ولش کن ، خواب بوده دیگه و فردا قرار بود جنازه ها رو تحویل بدیم که شب دوباره خواب شهید رو دیدم. دوباره همون جمله رو بهم گفت .این بار فوراً اسمش رو پرسیدم. گفت: امیر ناصر سلیمانی. از خواب پریدم ، رفتم سراغ جنازه ها. روی سینه ی یکی شان نوشته بود ((شهید امیر ناصر سلیمانی)).

بعد ها متوجه شدم توی اون تاریخ، خانواده اش در تدارک مراسم ازدوج پسرشان بوده اند ؛ شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخورد.

خاطره ای از شهید ناصر سلیمانی

برچسب ها :

شهدا زنده اند

،

خاطرات شهدا

،

خاطره ای از شهید ناصر سلیمانی

مشخصات
 وبـلاگــــ شهیــــد برونــســی امام خامنه ای: سعى کنیم در تحلیل هامان، در شناخت حوادث، دچار خطا و اشتباه نشویم. بدانیم که آمریکا و صهیونیسم دشمنان امت اسلامى‌اند؛ سردمداران رژیم هاى جبار، دشمنان امت اسلامى‌اند. اگر دیدیم در یک جائى آنها در یک جهت قرار گرفتند، بدانیم که آن جهت، جهت باطلى است، جهت غلطى است؛ دچار خطاى در تحلیل نشویم. آنها هرگز براى ملتهاى مسلمان دل نمی سوزانند؛ هرچه بتوانند، تخریب میکنند و در روندها اخلال می کنند. (خطبه های عید فطر ۱۳۹۱)