شنبه بیستم مهر ۱۳۹۲ ساعت 15:51 توسط سرباز صاحب الزمان | 
رفته بود مکه؛ وقتی برگشت با همسرم رفتیم دیدنش؛ خانه‌شان آن موقع در کوی طلاب بود؛ قبل از اینکه وارد اتاق بشویم، چشمم در راهرو افتاد به یک تلویزیون رنگی با کارت و بند و بساط دیگرش.
 
بعد از احوال‌پرسی و چاق‌سلامتی صحبت کشید به حج او و اینکه چه کارهایی کرده و چه آورده و نیاورده. می‌خواستم از تلویزیون رنگی بپرسم، خودش گفت: «از وسایلی که حق خریدنش را داشتم، فقط یک تلویزیون رنگی آوردم». گفتم: «ان شاءالله که مبارک باشد و سال‌های سال برای شما عمر کند». خنده معنا داری کرد و گفت: «برای استفاده شخصی نیاوردم؛ آوردم که بفروشم و فکر می‌کنم شما مشتری خوبی باشی آقا صادق!».
 
گفتم: «چرا بفروشید، حاج آقا؟»؛ گفت: «راستش من برای زیارت این حجی که رفتم، یک حساب دقیقی کردم و دیدم کل خرجی که سپاه برای من کرده، 16 هزار تومان شده است؛ می‌خواهم این تلویزیون را هم به همان قیمت بفروشم تا مدیون بیت‌المال نباشم».
 
گفتم: «من تلویزیون را می‌خواهم اما از بازار خبر ندارم، اگر بیشتر بود چی؟» گفت: «اگر بیشتر بود، نوش جانت و اگر کمتر بود که دیگر از ما راضی باشید». تلویزیون را به همان قیمت 16 هزار تومان از حاج آقا خریدم و او هم پول را را دو دستی تقدیم سپاه کرد.
راوی:صادق جلالی

برچسب ها :

شهید برونسی

،

خاطره

،

دفاع مقدس

،

خاطره از سردار شهید برونسی

یکشنبه سی و یکم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 20:25 توسط سرباز صاحب الزمان | 
عشق بود و جبهه بود و جنگ بود...

دو تا بچه یک غولی را همراه خودشان آورده بودند و های های می‌خندیدند. گفتم: «این کیه؟» گفتند: «عراقی!» گفتم: «چطوری اسیرش کردید.» باز می‌خندیدند! گفتند: «از شب عملیات پنهان شده بوده. تشنگی فشار آورده و با لباس بسیجی‌های خودمان آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته؛ بعد پول داده بود! این‌طوری لو رفت...» هنوز می‌خندیدند.

برچسب ها :

خاطرات شنیدنی

،

دفاع مقدس

،

جبهه

،

هفته دفاع مقدس

سه شنبه چهارم تیر ۱۳۹۲ ساعت 23:56 توسط سرباز صاحب الزمان | 

برچسب ها :

پوستر تصویری

،

سخنان

،

شهدا

،

خاطرات شهدا

جمعه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 20:34 توسط سرباز صاحب الزمان | 

«حاج‌جعفر نظری» از جستجوگران نور در منطقه شرهانی است که حرف‌های خواندنی بسیاری از تفحص شهدا دارد.

یکی از خاطرات این رزمنده را در ادامه می‌خوانیم:

خیلی وقت بود که توی منطقه عملیات محرم مشغول تفحص شهدا بودم؛ دیگر عشایر منطقه هم من رو می‌شناختند و اگر پیکر شهیدی را می‌دیدند، خبرم می‌کردند؛ یک روز یکی از عشایر چوپان به نام «غلامی» با بنده تماس گرفت.

شهید تفحص شده در منطقه شرهانی

ـ سه تا شهید پیدا کردم سریع بیا پیکر‌ها را ببر.


به ادامه مطلب بروید
برچسب ها :

تفحص شهدا

،

جنگ تحمیلی

،

خاطرات تفحص

،

خاطرات تفحص شهدا

جمعه سی ام فروردین ۱۳۹۲ ساعت 20:5 توسط سرباز صاحب الزمان | 
عکس شهید برونسی در جبهه

در عملیات بدر واقعاً فرماندهان شجاع ، شریف و با تجربه ای را سپاه ازدست داد ، مخصوصاً شهید برونسی


که واقعاً نیروی با تجربه و ورزیده ای بود و از اخلاص و ایمان قوی برخوردار بودند ، قبل از شروع عملیات بود که


ما شنیده بودیم که برونسی گفته بود اگر من از این عملیات زنده برگردم به مسلمانی خودم شک می کنم ،


اما ایشان در این عملیات شهید شد و با شهادتش نشان داد که نه تنها مسلمان بلکه مؤمن واقعی بود که


مورد پذیرش حق قرار گرفت.

برچسب ها :

خاطرات سردار برونسی

،

خاطرات شهید برونسی

،

شهید عبدالحسین برونسی

،

پیش بینی شهادت برونسی

چهارشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۲ ساعت 9:54 توسط سرباز صاحب الزمان | 


به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، سرهنگ خلبان جانباز «ایرج میرزایی» از خلبانان


آزمایشی شکاری کبرا در پایگاه هوانیروز کرمانشاه است که از سال ۱۳۵۲ به استخدام هوانیروز در آمد و از سال


۱۳۵۴ وارد پایگاه هوانیروز کرمانشاه شد؛ وی بعد از پیروزی انقلاب یک بار مورد سوءقصد ضدانقلاب قرار گرفت و دو


بار هم در دوران دفاع مقدس و در جبهه غرب کشور مجروح شد.


این خلبان در میان بسیاری از خاطرات دفاع مقدس، نخستین پرواز رهبر معظم انقلاب با هلیکوپتر کبرا را برایمان


روایت کرد.


برچسب ها :

حضور امام خامنه ای در جبهه

،

عکس رهبری در جبهه

،

تصویر رهبری در جنگ

،

خاطرات رهبری از جنگ

شنبه بیست و چهارم فروردین ۱۳۹۲ ساعت 11:27 توسط سرباز صاحب الزمان | 
شهید آوینی
خانم زهرا(س) گفت: با بچه من چه کار داری؟

من یکی وقتی سر چند شماره از مجله سوره نامه تندی به سید نوشتم که یعنی من رفتم و راهی خانه شدم. حالم خیلی خراب بود. حسابی شاکی بودم.
پلک که روی هم گذاشتم «بی بی فاطمه» (صلوات الله علیها) را به خواب دیدم و شروع کردم به عرض حال و نالیدن از مجله، که «بی بی» فرمود با بچه‌ من چه کار داری؟ من باز از دست حوزه و سید نالیدم، باز «بی بی» فرمود: با بچه من چه کار داری؟ برای بار سوم که این جمله را از زبان مبارک «بی بی» شنیدم، از خواب پریدم. وحشت سراپای وجودم را فرا گرفته بود و اصلا به خود نبودم تا اینکه نامه ای از سید دریافت کردم. سید نوشته بود: «یوسف جان ! دوستت دارم. هر جا می خواهی بروی، برو! هر کاری که می خواهی بکنی، بکن! ولی بدان برای من پارتی بازی شده و اجدادم هوایم را دارند» دیگر طاقت نیاوردم و راه افتادم به سمت حوزه و عرض کردم سید پیش از رسیدن نامه ات خبر پارتی ات را داشتم و گفتم آنچه را آن شب در خواب دیده بودم.

راوی:یوسفعلی میرشکاک

برچسب ها :

خاطرات سید مرتضی آوینی

،

خاطرات شهدا

،

خاطرات شهید آوینی

،

دفاع مقدس

شنبه بیست و چهارم فروردین ۱۳۹۲ ساعت 11:25 توسط سرباز صاحب الزمان | 
رفاقت‌های دوران جنگ به روایت سردار قاسم سلیمانی

روایتی از رفاقت‌های دوران جنگ را به نقل سردار قاسم سلیمانی می‌خوانیم:

رفاقت‌های زمان جنگ عجیب بود؛ یک فرمانده گردان به نام «ماشاءالله رشیدی» داشتیم، او شب عملیات «کربلای 5» می‌خواست وارد عملیات شود؛ دم خط به سنگر من آمد؛ گردان هنوز نرسیده بود، او موضوعی تعریف کرد.

رشیدی فرمانده گروهانی به نام ذکی‌زاده داشت که دو روز پیش شهید شده بود؛ رشیدی می‌گفت: من و ذکی‌زاده باهم عهد بستیم که هر کدام از ما زودتر شهید شد، وارد بهشت نشود، تا دیگری بیاید، دیشب ذکی‌زاده را خواب دیدم که به من می‌گفت: «ماشاءالله مرا دم در نگه داشتی چرا نمی‌آیی؟!».

وقتی رشیدی این موضوع را تعریف کرد، فهمیدم که به زودی شهید می‌شود؛ او را نگه داشتم اما رفت و درگیر خط شد؛ بلافاصله هم شهید شد.


برچسب ها :

خاطرات دفاع کقدس

،

خاطرات زیبای جنگ

،

خاطرات شهدا

،

خاطرات سردار سلیمانی در جنگ

چهارشنبه بیست و یکم فروردین ۱۳۹۲ ساعت 9:57 توسط سرباز صاحب الزمان | 

شرح كامل لحظه شهادت شهيدان آويني و يزدان پرست در گفتگوي رجانيوز با حاج سعيد قاسمي .

سعيد قاسمي را شايد خيلي‎هاي به سخنراني‎هاي سياسي و فرهنگي وگفتماني‎اش بشناسند و خيلي‎ها هم شايد او را فرماندهي از فرماندهان دوران مقدس در و حسرت رسيدن به ياران شهيد. اما سيد مرتضي آويني در وصفش حاج سعيد قاسمي اينگونه قلم به دست گرفته است: «آقا سعید، فرمانده این محور عملیاتی، همان كسی بود كه ما در جست‌وجوی او بودیم. او مظهر همان روحی است كه حزب‌الله را از انسان‌های دیگر جدا مي‌كند و البته در میان رزم‌آوران ما دلاورانی چون سعید كم نیستند...او یكی از پرورده‌های میدان رزم و جهاد فی سبیل‌الله است و اگر انقلاب اسلامی هیچ دستاوردی جز پرورش انسان‌هایی اینچنین نداشت، باز هم مي‌ارزید تا حزب‌الله جان و سر خویش را فدای حفظ آن كند.»

برچسب ها :

نحوه شهادت شهید اوینی

،

لحظه شهادت شهید اوینی

،

سخنرانی سعید قاسمی دباره شهید اوینی

،

دانلود سخنرانی سعید قاسمی

سه شنبه بیست و نهم اسفند ۱۳۹۱ ساعت 16:26 توسط سرباز صاحب الزمان | 

فیلمی از پیام تبریک نوروزی رزمندگان در جهبه‌های جنگ در سال 1366 که تاکنون تنها یکبار از رسانه ملی در همان سال پخش شده است.


برچسب ها :

نوروز 1366 در جبهه

،

فیلم نوروز در جبهه

،

عید نوروز در جنگ

،

66

جمعه چهارم اسفند ۱۳۹۱ ساعت 16:6 توسط سرباز صاحب الزمان | 

یروهای اطلاعات عملیات ماه‌ها قبل از اجرای عملیات «والفجر ۸» در فاو و اروند رود شرایط جغرافیایی و موقعیت دشمن را شناسایی کردند و این عملیات که یکی از طولانی‌ترین عملیات‌های دفاع مقدس است، در ۲۰ بهمن ۱۳۶۴ آغاز شد و تا ۷۵ روز به طول انجامید.

رمز و رازهای بسیاری در این عملیات نهفته است،‌ از بچه‌هایی که پیکرهایشان برای همیشه در اروند رود ماند تا رزمنده‌ای که برای لو نرفتن عملیات، سرش را داخل آب فرو برد و مظلومانه به شهادت رسید.

«حکایت سرخ» یکی از این اتفاق‌ها را روایت می‌کند:

شب عملیات «والفجر ۸» شهید «محمد شمسی» در حاشیه اروند رود به مانعی برخورد و به شدت مجروح شد؛ هر چه اصرار کردیم که به عقب برگردد، قبول نکرد و گفت: «شما به عملیات ادامه دهید و نگذارید عملیات لو برود».

وضع عجیبی بود، خون مثل جوی آب از بدنش جاری بود، به هر زحمتی بود بچه‌ها را متقاعد کرد تا به پیشروی ادامه دهند، من از فاصله نه چندان دور او را زیر نظر داشتم؛ زخم‌هایش عمیق بود و خونریزی شدیدی داشت. برای آنکه سر و صدا نکند و عملیات لو نرود، سرش را داخل رود فرو کرد و در همان حال مظلومانه به شهادت رسید.

برچسب ها :

خاطرات ناب دفاع مقدس

،

اروند

،

خاطرات هشت سال دفاع مقدس

،

خاطرات والفجر8

یکشنبه یکم بهمن ۱۳۹۱ ساعت 23:7 توسط سرباز صاحب الزمان | 

خاطره ای از سردار شهید الیاس حامدی معاون گردان صاحب الزمان(عج) لشکرویژه۲۵کربلا

عملیات والفجر مقدماتی تمام شده بود. از این که نتوانسته بودیم در عملیات شرکت کنیم ناراحت

بودیم. سردار شهید الیاس حامدی معاون گردان صاحب الزمان(عج) رادیو کوچکی داشت که اخبار جبهه

ها را از آن پیگیری می کرد. یک روز که موج رادیو را می چرخاند بر حسب اتفاق رادیو عراق را گرفت.

وقتی گوینده اعلام کرد که با چند نفر از اسرای ایرانی قصد مصاحبه دارد شهید حامدی کمی مکث کرد

تا از اسرا خبری کسب کند. بعد از چند لحظه اسیری خود را اهل اندیمشک معرفی کرد و گفت: با

شماره تلفنی که اعلام می کند خبر سلامتی او را به خانواده اش برسانیم. شهید حامدی شماره

تلفن را یادداشت کرد و گفت: بیا برویم به خانواده اش خبر بدهیم…

برچسب ها :

خاطرات زیبای دفاع مقدس

،

شهید الیاس حامدی

،

خاطرات شنیدنی

،

خاطرات جنگ تحمیلی

سه شنبه بیست و ششم دی ۱۳۹۱ ساعت 18:21 توسط سرباز صاحب الزمان | 

وبلاگ شهید برونسی

ذکاوت و هوشیاری رزمندگان ما در دوران دفاع مقدس در بین نیروهای تا بن دندان مسلح عراق زبانزد خاص و


عام بود و باعث ترس و واهمه آنها شده بود.


در ابتدای جنگ، عراقی ها تا نزدیکی های اهواز پیش آمده بودند و شهر های سوسنگرد، بستان، هویزه و… در


دست آنها بود. بچه های اطلاعات عملیات و در راس آنها شهید حسن باقری برای شناسایی با لباس مبدل به


قلب دشمن نفوذ می کردند.


گاه‌گاهی گشتی های دشمن هم داخل شهر اهواز می آمدند و بر می گشتند. روزی یکی از فرماندهان جبهه


جنوب به سوسنگرد ما آمد. نزدیک ظهر بود گفت: «ناهار چی دارید؟» گفتم :«ناهار ما همین‌هاست


که می بینید، تن ماهی و خوراک سیب زمینی.»

برچسب ها :

خاطرات شیرین ذفاع مقدس

،

خاطرات رزمندگان اسلام

،

خاطرات زیبای جبهه

،

خاطرات ناهار جبهه

سه شنبه بیست و ششم دی ۱۳۹۱ ساعت 17:55 توسط سرباز صاحب الزمان | 

حجت ملکی از دوستان صمیمی شهید هسته ای کشور مصطفی احمدی روشن لحظاتی به گفتگو نشسته


است تا با گفتن جملاتی کوتاه درباره یار سفر کرده اش، چند قدمی ما را به شناخت شخصیت او نزدیک تر کند:


سالی که غنی سازی اورانیوم تعلیق شد، مصطفی آرام نمی گرفت. آن موقع من مسوول سیاسی بسیج


دانشگاه شریف بودم. دوستان را جمع کرد و گفت:بیایید برویم جلوی وزارت خارجه تجمع کنیم. گفتم:مگر با یک


تجمع درست می شود؟ گفت:فقط یک ماه دیگر مانده تا به سه و نیم درصد غنی سازی برسیم. نباید اجازه


دهیم این همه زحمت بر باد برود. اصرار کرد. با اینکه غنی سازی انجام می شد یا نمی شد، مصطفی حقوقش


را سر موقع می گرفت. با این حال ساکت ننشست. خودش به این در و آن در می زد و به دفتر هر مسوولی که


می توانست می رفت و شخصا پیگیر موضوع می شد. می گفت اگر به سه و نیم درصد غنی سازی برسیم


خیلی از مشکلات حل می شود. اراده اش واقعا عجیب بود.

برچسب ها :

شهید مصطفی احمدی روشن

،

شهید هسته ای

،

داستان شهید هسته ای

،

خاطرات شهدای هسته ای

سه شنبه پنجم دی ۱۳۹۱ ساعت 22:6 توسط سرباز صاحب الزمان | 

شهید «حسین محمدیانی» فرمانده محور عملیاتی تیپ یکم لشکر ۵ نصر، ۲۹ دی ماه ۱۳۳۵ در سبزوار متولد شد؛ حسین از سال ۱۳۶۰ به سپاه ملحق شد و در هشت سال جنگ تحمیلی در عملیات‌های آزادسازی خرمشهر، چزابه، رمضان، محرم، مسلم بن عقیل، خیبر، بدر، والفجر هشت، کربلای ۵ و کربلای ۱۰ حضور داشت.

شهید «حسین محمدیانی» عاقبت در تاریخ ۱۲ آذر ماه ۱۳۷۰ به علت عوارض شیمیایی به شهادت رسید و پیکر مطهرش پس از حمل به زادگاهش در مصلی سبزوار به خاک سپرده شد.

برچسب ها :

شهیدحسین محمدیانی

،

خاطرات شهید حسین محمدیانی

،

عکس شهیدحسین محمدیانی

،

خاطرات شهدا

پنجشنبه سی ام آذر ۱۳۹۱ ساعت 20:3 توسط سرباز صاحب الزمان | 

images

 آنها افسانه رستم و اسفندیار را به فتح المبین و والفجرها تبدیل کردند

سال ۶١ بود، که ما تو جبهه هاى جنوب در منطقه چنانه براى عملیات خودمون را آماده می کردیم. من که تو قسمت تسلیحات بودم با فرمانده گردان شهید ساربان نژاد و فرمانده هاى دسته ها شهید صراف نژاد و شهید رضا عزتى و سردار بیگلوئى قرار گذاشتیم در چادر تبلیغات که دوستان ما آقایان ملالو و ذوقى مسؤل آنجا بودند به مناسبت شب یلدا جمع بشیم .
بعد از اینکه نماز مغرب و عشاء را خواندیم و طبق معمول همه شب زیارت عاشورا خوانده شد ، به چادر هایمان رفتیم و منتظر شدیم على بى غم که مسؤل تدارکات بود شام را از قرارگاه بیاورد.
اونشب شام نون و خرما بود، خوب یادم نیست بجز اینها سبزى یا پنیر بود یا نبود.
هر کس شام خود را گرفته بود و به چادر ها میبرد.

برچسب ها :

خاطرات دفاع مقدس

،

خاطرات شیرین

،

شب یلدا در جنگ

،

شب یلدا در جبهه ها

سه شنبه بیست و هشتم آذر ۱۳۹۱ ساعت 11:11 توسط سرباز صاحب الزمان | 

نزدیکی های غروب بود که بچه ها از سنگرها بیرون آمده، به ستون از راه های تعیین شده برای عملیات به حرکت درمی‌آمدند. ساعت‌ها درحرکت بودیم، دربین راه همه با هم شوخی می‌کردند، می‌گفتند و می‌خندیدند. در درگیری، منطقه در دست دشمن آزاد شد و طبق دستور فرماندهان جنگ، بچه‌ها مشغول پاکسازی سنگرهای دشمن بودند و تک‌تک سنگرهای دشمن پاکسازی می‌شد. فرمانده گردان برای اینکه بچه‌ها درمقابل پاتک‌های دشمن خسته نباشند، نیروها را به سه گروهان تقسیم‌بندی کرد .

برچسب ها :

جنگ تحمیلی

،

خاطرات جنگ تحمیلی

،

خاطرات دفاع مقدس

،

خاطرات رزمندگان

دوشنبه بیستم آذر ۱۳۹۱ ساعت 11:34 توسط سرباز صاحب الزمان | 

خبرگزاری فارس: نام مستعار امام خمینی در نامه اسرای ایرانی چه بود+ تصویر

رزمندگان کشورمان در دوران اسارت در اختناق شدیدی به سر می‌بردند و نه تنها دراختیار داشتن ساده‌ترین و ابتدایی‌ترین امکانات برای آنها به رؤیا تبدیل شده بود، بلکه احساس امنیت نیز در اسارتگاه‌های بعثی مثال کیمیا را یافته بود؛‌ تا جایی که وقتی اسرا برای خانواده یا دوستانشان نامه می‌نوشتند، نامه‌های‌شان دست کاری و بعضاً سانسور می‌شد.یکی از مواردی که بعثی‌ها در نامه‌‌های اسرا بسیار به آن حساس بودند، نوشتن نام حضرت امام و پرس و جوی اسرا از احوالات رهبرشان بود که سانسور نامه یا عدم ارسال آن و حتی جریمه اسیر را در پی داشت؛‌ به همین دلیل اسرا به ویژه برای نام مبارک امام خمینی (ره)‌از رمز استفاده می‌‌کردند.

برچسب ها :

خاطرات دفاع مقدس

،

خاطرات زیبای جنگ

،

خاطرات اسرا

،

اسیر

دوشنبه سیزدهم آذر ۱۳۹۱ ساعت 21:8 توسط سرباز صاحب الزمان | 

شهدا

دو تا بچه ها، اسیری را همراه خودشون آورده بودند و های های می خندیدند. گفتم : «این کیه؟» . . . گفتند : «عراقی» گفتم: «چطوری اسیرش کردید ؟». . .

می خندیدند !!!

گفتند:« از شب عملیات پنهان شده بود ، تشنگی فشار آورده بهش، با لباس بسیجی های خودمان اومده بود ایستگاه صلواتی شربت بگیره، پول داده بود، این طوری لو رفت . » و هنوز می خندیدند….

برچسب ها :

دفاع مقدس

،

خاطرات دفاع مقدس

،

جبهه

،

خاطرات اسر گرفتن ایرانی ها

سه شنبه هفتم آذر ۱۳۹۱ ساعت 23:7 توسط سرباز صاحب الزمان | 

خبرگزاری فارس: سفارش شهید همت برای عزاداری عاشورا+تصویر نامه

سردار خیبر «شهید محمدابراهیم همت» فرمانده لشکر ۲۷ محمدرسول الله(ص) متولد ۱۲ فروردین ۱۳۳۴ در شهرضا است؛ وی از مهر ۵۹ تا دی ماه ۶۰ فرماندهی سپاه پاسداران پاوه را بر عهده داشت و عملیات‌های پیروزمندانه‌ای در زمینه پاکسازی روستاها از وجود اشرار، آزادسازی ارتفاعات و درگیری با نیروهای ارتش بعث انجام داد؛ سرانجام ۱۷ اسفند ۱۳۶۲ در عملیات خیبر به شهادت رسید.

شهید همت که در آبان ماه ۱۳۵۹ در سنگر جهاد و مقاومت غرب کشور حضور داشت، طی نامه‌ای برای خانواده‌اش نوشت:

برچسب ها :

شهید همت

،

سفارش شهید همت

،

وصیت شهید همت

،

عزاداری

یکشنبه پنجم آذر ۱۳۹۱ ساعت 0:6 توسط سرباز صاحب الزمان | 

عاشورایی‌ترین نماز

در دوران دفاع مقدس بارها این صحنه برای رزمندگان پیش می‌آمد که به علت نبردهای طولانی نماز را از دست

نمی‌دادند و به تأسی از سرور و سالار شهیدان به این فریضه می‌پرداختند.عملیات والفجر مقدماتی در ساعت

۲۱:۳۰، ۱۸ بهمن ماه ۱۳۶۱ با رمز «یا الله یا الله یاالله» به گوش رزمندگان مستقر در خطوط فکه رسید. حمله از

سه محور آغاز شد و نیروها در تاریکی مطلق شب به منظور شکستن خطوط دفاعی دشمن پیش رفتند.

برچسب ها :

جنگ تحمیلی

،

خاطرات دفاع مقدس

،

خاطرات هشت سال جنگ تحمیلی

،

خاطرات هشت سال دفاع مقدس

شنبه چهارم آذر ۱۳۹۱ ساعت 23:59 توسط سرباز صاحب الزمان | 

لگدهایی که برای عزاداری امام حسین خوردیم

شب اول، در سوله برنامه روضه خوانی توسط بچه‌ها اجرا شد. جمعیت داخل سوله همه به گرد حاج آقایی جمع شده بودند و مشغول گریه و زاری برای عزاداری سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله حسین(ع) بودند. عراقی‌ها که صدای نوحه و روضه خوانی و گریه بچه‌ها را شنیدند بارها تذکر دادند که سکوت اختیار کنیم.البته از میان اسرا بچه‌هایی هم بودند که به حاج آقا می‌گفتند تو را به خدا ادامه نده الان دوباره با چوب و کابل سرو کار پیدا خواهیم کرد. اما حاج آقا گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود. در آن میان من از نوای غم انگیز و توضیحات حاج آقا در مورد چگونگی شهید شدن امامان و یاران وفادارش در این منطقه سخن می‌راند، احساساتی شده بودم، جمعیت را کنار زدم و سینه‌زنان به پیش او رفتم.نگاهی به چهره و رخساره او انداختم، متوجه شدم که او همان حاج آقایی است که می‌خواست ما را در جبهه نجات دهد. او را در آغوش گرفتم و به او گفتم حاج آقا من را می‌شناسی؟ به خاطر می‌آوری؟ مگر نگفته بودیم که ‌نیا؟ چرا پیش آمدی که اسیر بشوی؟ و از این صحبت‌ها…

برچسب ها :

خاطرات دفاع مقدس

،

ماه محرم در دفاع مقدس

،

محرم در جبهه

،

عزاداری در جنگ تحمیلی

شنبه بیستم آبان ۱۳۹۱ ساعت 23:9 توسط سرباز صاحب الزمان | 

دانلود کتاب خاکهای نرم کوشک

گزیده‌ی سخنان رهبر معظم انقلاب درباره‌ی کتاب “خاک‌های نرم کوشک”

الان چند سالى است که کتاب‌هایى درباره‌ى سرداران و فرماندهان جنگ باب شده و مى‌نویسند و بنده هم مشترى این کتاب‌هایم و مى‌خوانم. با این‌که بعضى از این‌ها را من خودم از نزدیک مى‌شناختم و آنچه را هم که نوشته، روایت‌هاى صادقانه است- این هم حالا آدم مى‌تواند کم و بیش تشخیص دهد که کدام مبالغه‌آمیز است و کدام صادقانه است- بسیار تکان‌دهنده است. آدم مى‌بیند این شخصیت‌هاى برجسته، حتى در لباس یک کارگر به میدان جنگ آمده‌اند؛ این اوستا عبدالحسین بُرُنسى، یک جوان مشهدى بنّا که قبل از انقلاب یک بنا بود و با بنده هم مرتبط بود، شرح حالش را نوشته‌اند و من توصیه مى‌کنم و واقعاً دوست مى‌دارم شماها بخوانید. من مى‌ترسم این کتاب‌ها اصلاً دست شماها نرسد. اسم این کتاب “خاک‌هاى نرم کوشک” است؛ قشنگ هم نوشته شده.
ایشان اول جنگ وارد میدان نبرد شده بود و بنده هم هیچ خبرى نداشتم. بعد از شهادتش، بعضى از دوستان ما که به مجموعه‌هاى دانشگاهى و بسیج رفته بودند و با این جوان بى‌سواد- بى‌سواد به معناى مصطلح؛ البته سه، چهار سالى درس طلبگى خوانده بوده، مختصرى هم مقدمات و ابتدایى و این‌ها را هم خوانده بوده- صحبت کرده بودند، مى‌گفتند آن‌چنان براى این‌ها صحبت مى‌کرده و حرف مى‌زده که دل‌هاى همه‌ى این‌ها را در مشت مى‌گرفته. به‌‌خاطر همین که گفتم؛ یک معرفت درونى را، یک ادراک را، یک احساس صادقانه را و یک فهم از عالم وجود را منعکس مى‌کرده؛ بعد هم بعد از شجاعت‌هاى بسیار و حضور در میدان‌هاى دشوار، به شهادت مى‌رسد؛ که حالا کارى به جزئیات آن ندارم. این زیبایی‌هایى که آدم در زندگى یک چنین آدمى یا شهید همت و شهید خرازى مى‌تواند پیدا کند و یا این‌هایى که حالا هستند، نظیرش را شما کجا مى‌توانید پیدا کنید؟ کجا مى‌شود پیدا کرد؟
برچسب ها :

شهید برونسی

،

کتاب شهید برونسی

،

دانلود کتاب برونسی

،

خاطرات شهید برونسی

جمعه پنجم آبان ۱۳۹۱ ساعت 22:40 توسط سرباز صاحب الزمان | 

خیلی ساکت و آرام بود. مربی گروه سرود بود. بچه‌ها دوستش داشتند. توی مسجد ولی‌عصر(عج) باهاش آشنا شدم. وقتی فهمید اهل جبهه و جنگ هستم، یه جور دیگه شد. اصرار که باید برم خونشون مهمونی. با چندتا از دوستان شام را مهمونش شدیم و کم‌کم علاقه‌مند به مرامش. چشم به هم زدنی شد بسیجی رزمنده گردان خودمون.

همه ازم می‌پرسیدند: «چرا این‌قدر ساکته؟ تو محلشون هم همین‌طوره؟»

برچسب ها :

خاطرات دفاع مقدس

،

جنگ تحمیلی

،

خاطرات

،

خاطرات جنگ

دوشنبه هفدهم مهر ۱۳۹۱ ساعت 17:14 توسط سرباز صاحب الزمان | 
در باشگاه کشتی بودیم ،آماده می شدیم برای تمرین،ابراهیم هم وارد شد.چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان آمد.تا وارد شد گفت: ابرام جون هیکلت خیلی جالب شده! تو راه که می اومدی دو تا دختر پشت سرت بودن،مرتب داشتن از تو حرف می زدن! 
بعد ادامه داد:شلوار و پیراهن شیک که پوشیدی،ساک ورزشی هم دست گرفتی،کاملا مشخصه ورزشکاری!به ابرام نگاه کردم رفته بود تو فکر،ناراحت شده بود،انگار توقع چنین حرفی رو نداشت. 
جلسه بعد تا ابراهیم رو دیدم خنده ام گرفت ،پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد ،به جای ساک ورزشی لباس ها رو داخل کیسه پلاستیکی ریخته بود ! از آن روز به بعد اینگونه به باشگاه می اومد. بچه ها می گفتن :بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی!ما باشگاه می آیم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم ،بعد هم لباس تنگ بپوشیم ، اما تو با این هیکل قشنگ و رو فرم ،آخه این چه لباسهائیه که می پوشی؟
ابراهیم به حرف های آنها اهمیت نمی داد به دوستانش هم توصیه می کرد که : اگر ورزش برای خدا بود میشه عبادت! اما اگر به هر نیت دیگه ای باشه ضرر میکنی!


http://up.vatandownload.com/images/di8qlxjbczopo26q8xv4.jpg

زیبایی فقط به اندام خوب نیست  

برچسب ها :

شهيد

،

شهيد ابراهيم هادي

،

ابراهيم

،

هادي

دوشنبه دهم مهر ۱۳۹۱ ساعت 9:47 توسط سرباز صاحب الزمان | 

سعید عاکف، نویسنده کتاب خاک‌های نرم کوشک در یکی از فصل‌های این کتاب، روایتی را از شهید برونسی نقل کرده که روایتگر ضمیر پاک این شهید بزرگوار و ارتباط عاطفی او نسبت به خاندان اهل بیت (ع) است:

«هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که که کار گره خورد. گردان ما زمینگیر شد و حال و هوای بچه هاُ حال وهوای دیگری. تا حالا این طور وضعی برام سابقه نداشت. نمی‌دانم چه‌شان شده بود که حرف شنوی نداشتند. همان بچه‌هایی که می‌گفتی برو توی آتش، با جان و دل می‌رفتند! به چهره بعضی‌ها دقیق نگاه می‌کردم. جور خاصی شده بودند؛ نه می‌شد بگویی ضعف دارند؛ نه می‌شد بگویی ترسیدند. هیچ حدسی نمی‌شد بزنی. هرچه براشان صحبت کردم، فایده‌ای نداشت. اصلا انگار چسبیده بودند به زمین و نمی‌خواستند جدا شوند. هر کار کردم راضیشان کنم راه بیفتند، نشد. اگر ما توی گود نمی‌رفتیم، احتمال شکست محور‌های دیگر هم زیاد بود، آن هم با کلی شهید. پاک در مانده شدم. نا‌امیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود. با خودم گفتم چه کار کنم؟ سرم را بلند کردم روبه آسمان و توی دلم نالیدم که: خدایا خودت کمک کن. از بچه‌ها فاصله گرفتم؟ اسم حضرت صدیقه طاهره (س) را از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش. زمزمه کردم: خانم خودتون کمک کنین. منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچه‌ها رو حرکت بدم. وضع ما رو خودتون بهتر می‌دونین. چند لحظه‌ای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیرو‌ها. یقین داشتم حضرت تنهام نمی‌گذارند. اصلا منتظر عنایت بودم توی آن تاریکی شب و توی آن بیچارگی محض، یکدفعه فکری به ذهنم الهام شد. رو کردم به بچه‌ها. محکم و قاطع گفتم: دیگه به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو نمی‌خوام. فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد . دیگه هیچی نمی‌خوام. زل زدم به‌شان. لحضه شماری می‌کردم یکی بلند شود. یکی بلند شد. یکی از بچه‌های آرپی جی زن. بلند گفت: من می‌ام. پشت بندش یکی دیگر ایستاد. تا به خودم آمدم همه یگردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم، بقیه هم پشت سرم. پیروزیمان توی آن عملیات، چشم همه را خیره کرد. اگر با‌‌ همان وضع قبل می‌خواستیم برویم، کارمان این جور گل نمی‌کرد. عنایت‌ام ابی‌ها (س) باز هم به دادمان رسید بود.»

برچسب ها :

شهید برونسی

،

پوستر شهید برونسی

،

کتاب خاک های نرم کوشک

،

سعید عاکف

شنبه هشتم مهر ۱۳۹۱ ساعت 10:19 توسط سرباز صاحب الزمان | 

یکی از خصلتهای برجسته شهید برونسی،توکل بود.

میگفت:"شما فکر می کنید همین حساب ها و نقشه ها وتحلیل هاست که شما را در جنگ پیروز می کند؟خیر."

یادم هست در یکی از جلسات که تعدادی از فرماندهان رده بالای ارتش و سپاه هم حضور داشتند.

هرکسی بلند شد و در رابطه با مانورش صحبت می کرد.یکی از فرماندهان جوری صحبت کرد

که از مجموع صحبت هایش این برداشت می شد که مثلا فلان جا مشکل است.

این جا فلان است وان جا...

نوبت شهید برونسی که رسید،طبق عادتی که داشت هفت هشت دقیقه آیه و حدیث می خواند

وترجمه میکرد وبعد گفت:

"هی نگویید نمی شود،هی نگویید ماچه می خواهیم و چه نمی خواهیم.مگر موفقیت هایی که تاحالا داشته ایم

با این امکانات بوده؟

مگر امام نفرمود مثل امام حسین در جنگ وارد شدیم.مثل امام حسین هم باید به شهادت برسیم؟

با این منطق می شود جنگ کرد،والا اگر مقتیسه بکنید که تجهیزات نظامی ما اصلا با امریکا و... قابل ملاحظه نیست."

یک روحیه اینجوری داشت که مختصجنگ تحمیلی خودش بود

سردار شهید محمد فرومندی-همرزم

برچسب ها :

شهید برونسی

،

سردار برونسی

،

عبدالحسن برونسی

،

اوستا برونسی

پنجشنبه ششم مهر ۱۳۹۱ ساعت 20:53 توسط سرباز صاحب الزمان | 
 

بعد از یک عملیات ایذایی هنگامی که قصد برگشتن به خط خودی را داشتیم،

مقداری که راه امدیم گم شدیم.

شهید برونسی از طریق بیسیم با خط تماس گرفت و وضعیت را برایشان توضیح داد.

گفتند:"برای شما گلوله منور می زنیم و موقعیت خودمان را اعلام میکنیم.

خوشحال شدیم که نجات پیدا کردیم.

اسمان را نگاه کردیم.دیدم در چهار جهت ما منور روشن شد.متوجه شدیم که

دشمن بیسیم ما را شنود می کند.شهید برونسی قضیه را به قرارگاه اعلام کرد.

گفتند،شما به طرف منور سبز رنگ بیاید ما منور سبز رنگ شلیک می کنیم.

همزمان چند منور سبز در اطراف ما روشن شد.این قضیه چند بار تکرار شد.

بچه ها کلافه شده بودند.تا اینکه شهید برونسی امد پای بیسیم گوشی را گرفت و گفت:

"بابا اول منور را بزنید بعد رنگش را اعلام کنید. " این جا دیگر دشمن درمانده شد

و ما توانستیم به لطف خدا راه را پیدا کنیم.

هادی پور غلامی-همرزم

برچسب ها :

شهید برونسی

،

داستان های شهید برونسی

،

خاطرات شهید برونسی

،

خاطرات جنگ

شنبه یکم مهر ۱۳۹۱ ساعت 10:36 توسط سرباز صاحب الزمان | 

شنبه شب اول فروردين 1361، برخلاف‌ دوران‌ كودكي‌، حال‌ و حوصله‌ي‌ سال‌ تحويل‌ را نداشتم‌. رفتم‌ و گوشه‌ي‌ سنگر خوابيدم‌. يكي‌ از بچه‌ها كتري‌ بزرگي‌ را كه ‌صبح‌، كلي‌ با زحمت و‌ با خاك‌ و گوني‌ شسته‌ بود تا بلكه‌ كمي‌ از سياهي‌ آن‌ كم ‌شود، روي‌ "چراغ والور " ) نوعي چراغ خوراك پزي نفتي) گذاشت‌. بوي‌ تند نفت‌ آن‌ و شعله‌ي‌ زردش‌، حال‌ همه‌ را گرفته‌ بود، ولي‌ چه‌ مي‌شد كرد؟! 

در عالم‌ خواب‌، خود را داخل‌ سنگر ديدم؛ درست‌ در لحظه‌ي‌ تحويل‌ سال‌. خواب‌ بودم‌ يا بيدار، نمي‌دانم‌. فقط‌ يادم‌ هست كه‌ يك‌باره‌ ديدم‌ كف‌ پايم ‌شعله‌ور شده‌ و مي‌سوزد. سريع‌ از خواب‌ پريدم‌. غلام‌ بود؛ از بچه‌هاي‌ تبريز. سر شب‌ بهم تذكر داده بود كه‌ اگر موقع‌ تحويل‌ سال‌ بخوابم‌، ناجور‌ بيدارم‌ خواهد كرد، ولي‌ باور نمي‌كردم‌ اين‌ جوري‌! فندك‌ نفتي‌ را زير جورابم‌ گرفته‌ بود. در نتيجه‌ جورابي‌ را كه‌ كلي‌ به‌ آن‌ دل‌ بسته‌ بودم‌ كه‌ تا آخر دوره‌ي سه‌ ماهه‌ي‌ مأموريت‌ با خود داشته‌ باشم‌، آتش‌ گرفت‌ و پاي‌ بنده‌ هم‌ بعله‌! 

بقیه خاطره در ادامه مطلب

برچسب ها :

شوخي هاي جنگي

،

شوخی های دفاع مقدس

،

شوخی های دوارن جنگ

،

شوخی های جنگ

شنبه یکم مهر ۱۳۹۱ ساعت 10:33 توسط سرباز صاحب الزمان | 

 اكبر از تو گرد و غبار انفجار خمپاره‏ها دوان دوان طرفم آمد. ترس برم داشت. فهميدم كه اتفاق ناگواري افتاده. اكبر رسيده و نرسيده، نفس نفس‏زنان گفت: مجتبي مژدگاني بده! 

با تعجب نگاهش كردم. دو تا خمپاره كمي آن‎طرف‏تر منفجر شدند. داد و فرياد فرمانده از پشت بي‏سيم مي‏آمد. گوشي را به گوش چسباندم و گفتم: حاجي امرتان انجام شد. از عقب گفتند كه ماشين تو راهه. 

بعد از اكبر پرسيدم: مژدگاني چي؟ 

اكبر كه نفسش‏ چاق شده بود، نيشش تا بناگوش باز شد و گفت: بادمجان بم، چهار چرخش رفت هوا! 

قلبم هري پايين ريخت. پس رحيم مجروح شده؟! 

  بقیه خاطره در ادامه مطلب

برچسب ها :

خاطرات زیبای جنگ

،

دفاع مقدس

،

خاطره جبهه

،

امبولانس

مشخصات
 وبـلاگــــ شهیــــد برونــســی امام خامنه ای: سعى کنیم در تحلیل هامان، در شناخت حوادث، دچار خطا و اشتباه نشویم. بدانیم که آمریکا و صهیونیسم دشمنان امت اسلامى‌اند؛ سردمداران رژیم هاى جبار، دشمنان امت اسلامى‌اند. اگر دیدیم در یک جائى آنها در یک جهت قرار گرفتند، بدانیم که آن جهت، جهت باطلى است، جهت غلطى است؛ دچار خطاى در تحلیل نشویم. آنها هرگز براى ملتهاى مسلمان دل نمی سوزانند؛ هرچه بتوانند، تخریب میکنند و در روندها اخلال می کنند. (خطبه های عید فطر ۱۳۹۱)